جمله‌ي پرندگان روزگار

شاعر : عطار

قصه‌ي پروانه کردند آشکارجمله‌ي پرندگان روزگار
تا به کي در بازي اين جان شريفجمله با پروانه گفتند اي ضعيف
جان مده بر جهل، تا کي زين محالچون نخواهد بود از شمعت وصال
داد حالي آن سليمان را جوابزين سخن پروانه شد مست و خراب
گر درو نرسم درو برسم تمامگفت اينم بس که من بي‌دل مدام
پاي تو سر غرقه‌ي درد آمدندچون همه در عشق او مرد آمدند
لطف او را نيز رويي تازه بودگرچه استغني برون ز اندازه بود
هر نفس صد پرده‌ي ديگر گشادحاجب لطف آمد و در برگشاد
پس ز نور النور در پيوست کارشد جهان بي او حجابي آشکار
بر سرير عزت و هيبت نشاندجمله را در مسند قربت نشاند
گفت بر خوانيد تا پايان همهرقعه‌ي بنهاد پيش آن همه
مي‌شود معلوم اين شوريده حالرقعه‌ي آن قوم از راه مثال